آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفری
ما هم از کارگه دیده نهان شد چو پری
باز در خواب سر زلف پری خواهم دید
بعد از این دست من و دامن دیوانه سری
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بی بال و پری
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اینهمه عمر به بی حاصلی و بی خبری
دوش غوغای دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحری
باش تا هاله صفت دور تو گردم ای ماه
که من ایمن نیم از فتنه دور قمری
منش آموختم آئین محبت لیکن
او شد استاد دل آزاری و بیدادگری
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
بی ثمر بین که ثمردارد از این بی ثمری
شهریارا بجز آن مه که بری گشته ز من
پری اینگونه ندیدیم ز دیوانه بری
با سلام وعرض ارادت
کهنه معلم جوان دل عزیز از اینکه در مراجعه به سایت شما تاخیر کردم بسیار شرمندهام که علت آن گرفتاریهای بیشماری بود که داشتم تا جائیکه حتی نتوانستم وبلاگ نو پای خودم را آبیاری کنم (شاید بعد از بازنشستگی) سایت زیبائی دارید. البته در مورد نظریات دکتر ناصری باید کمی از نزدیک صحبتکنیم .فقط توصیه ای دارم پیری تنها نظریه ای است که وقتی باورش کنیم تبدیل به اصل میگردد پس باورش نکنید و نام خود را از کهنه معلم به معلم جاوید تغییر دهید .
ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسوده گی ما عدم ماست
ارادتمند همیشگی سعید بهنام