من ظاهر نیستی و هستی دانم من باطن هر فراز و پستی دانم با این همه از دانش خود شرمم باد گر مرتبه ای ورای مستی دانم دوری که در او آمدن و رفتن ماست او را نه نهایت نه بدایت پیداست کسی می نزند دمی در ین معنی راست کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حل معما نه تو خوانی ونه من هست اندر پس پرده گفتگوی من و تو چون پرده بر افتد نه تو مانی و نه من بر من قلم قضا چو بی من رانند پس نیک و بدش ز من چرا میدانند دی بی من و امروز چو دی بی من و توست فردا به چه حجتم بداور خوانند گردون نگری ز قد فرسوده ما ست جیحون اثری ز اشک پالوده ما ست دوزخ شرری ز رنج بیهوده ما ست فردوس دمی ز وقت آسوده ما ست من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم من بنده ان دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم ان خطاط سه گونه خط نبشتی اول خط آنکه اوخود خواند ولا غیر دوم خط آنکه هم او خواند و هم غیر سوم خط آنکه نه خود خواندو نه غیر آن خط سوم منم |