<iframe src="http://www.webzist.com/tools/text2js/index.php?do=showform"
frameborder="1" width="450px" height="250px"></iframe >
زوال وکمال
برگ درانتهای زوال می افتد
ومیوه درانتهای کمال بنگرچگونه می افتی!
چون برگی زردیاسیبی سرخ!
رازمرداب
عظمت رنجی که مرداب میبرددرزیبائی نیلوفری که درآن میرویدقابل درک است
آنچه میخواهند
اینهامیخواهندرسایهی شمشیرهایشان بایستیم،زخمهایمان رابپوشانیم،خودرابزک کنیم،فکرسفرازسربدرکنیم،دربارانی که نمیباردخیس شویم وبا بغض هائی که درگلوداریم درجشنشان پایکوبی کنیم وشادباشیم
مفهوم حقوق بشر
وقتی بوزینه مدعی عقل است ونگهبانی گوشت به گربه سپرده میشودوخربه قضاوت مینشیند
حقوق بشر
مفهومی است به بلندی داربرفرازدماوند
امکان درک حقیقت بوسیلهی نادان
به انگارهی من عبورشتردوکوهان ازسوراخ سوزن
امکان پذیرترازدرک وپذیرش حقیقت بوسیلهی نادان است
تامل وتوقف درداوری
هیچکس نبایددرتقبیح آنچه که آن رانمیپسنددشتاب ورزد.زیراچه بساآن موضوع حاوی تاویل وتفسیری مکتوم ومستوروناشناخته براوباشد.
آن گل سرخ است توخونش مخوان
مست عشق است اوتومجنونش مخوان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
مهدی اخوان ثالث (م . امید)
نکـند موسـم سـفر باشد ساربان خفته، بی خبر باشد
بـوی بـاران تـازه می آید نکند بوی چـشـم تـر باشد
سخنی از وفا شنیده نشد نکند گـوش خـلق کـر باشد
نکند عشق در برابر عقل دسـت ، از پـا دراز تر باشد
نکند در قلمـرو احـساس کاسـه از آش داغ تـر باشد
نکند پرده چون فـرو افـتد داسـتان ، داسـتان زر باشد
زیراین نیم کاسه های قشنگ نکـند کاسـه ی دگـر باشد
دخـتر گلـفـروش مـا نکـند یـار لات سـر گـذر باشد
نکند قـصه ی گل و بلبل هـمه پـایینـتر از کمر باشد
نکند آنکه درسِ دین می داد از خدا ، پاک بی خبر باشد
این زمین روی شاخِ گاوی بود نکند روی گـوشِ خـر باشد
همچو دروازه بود یک گوشش نکـند دیـگریـش ، در باشـد
نکند خطبه های قطره ی آب در دلِ سنـگ، بی اثـر باشد
نکـند گـفـته هـای آیـیـــنه از دهـانــش بـزرگـتر باشـد
ایستادن چو سرو در این باغ نکـند پاسـخـش تـبر باشـد
نکـند نان به نرخِ روز شـود چامه کبریتِ بی خطر باشد
نورِ « کیوان » در آسمانِ شب
نکـند پـوچ و بـی ثـمر باشـد
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بی خود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند !
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست.
زنده یاد خسرو گلسرخی