عقاب
گشت غمناک دل وجان عقاب چوازدور شد ایام شباب
دیدکش دوربانجام رسید آفتابش بلب بام رسید
باید از هستی دل برگیرد ره سوی کشوردیگرگیرد
خواست تاچاره ناچار کند داروئی جوید ودرکارکند
صبحگاهی زپی چاره ی کار گشت بر بادسبک سیر سوار
گله آهنگ چراداشت بدشت ناگه از وحشت پرولوله گشت
وان شبان بیم زده دل نگران شد پی بره ی نوزاد دوان
کبک دردامن خاری آویخت مارپیچید وبسوراخ گریخت
آهو استاد نگه کردورمید دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت صیدرا فارغ و اسوده گذاشت
چاره ی مرگ نه کاریست حقیر زنده را دل نشود از جان سیر
صید هرروزبچنگ آمد زود مگر آن روز که صیاد نبود
آشیان داشت درآن دامن دشت زاغکی زشت و بداندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده جان زصد گونه بلا دربرده
سال ها زیسته افزون زشمار شکم آکنده زگند و مردار
برسر شاخ ورا دبد عقاب زآسمان سوی زمین شد بشتاب
گفت که ای دیده زما بس بیداد باتو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشائی بکنم هرچه تو میفرمائی
گفت ما بنده ی فرمان توایم تاکه هسنیم هوا خواه توایم
بنده آماده بود فرمان چیست جان براه توسپارم جان چیست
دل چو در خدمت تو شاد کنم ننگم آید که زجان یاد کنم
این همه گفت ولی بادل خویش گفتگوی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون از نیاز است چنین زاروزبون
لیک ناگه چو غضبناک شود زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را که نباشد بنیاد حزم را باید از دست نداد
دردل خویش چون این رای گزید پرزد و دورترک جای گزید
زار افسرده چنین گفت عقاب که مرا عمر حبابی است بر آب
راست است اینکه مراتبز پراست لیک پرواز زمان تیزتر است
من گذشتم بشتاب از درودشت بشتاب ایام از من بگذشت
گرچه از عمر دل سیری نیست مرگ میآیدوتدبیری نیست
من ابن شهپرواین شوکت وجاه عمرم از چیست بدین حدکوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز به چه فن یافته ای عمر دراز
پدرم از پدرخویش شنید که یکی زاغ سیه روی پلید
بادوصد حیله بهنگام شکار صدره از چنگش کرداست فرار
پدرم نیز بتو دست نیافت تا بمنزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین چون تو برشاخ شدی جای گزبن
ازسر حسرت بامن فرمود کاین همان زاغ پلیداست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت ارتودراین تدبیری عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گرچه پذیردکم وکاست دیگری راچه گنه زبن زشماست
زآسمان هیچ نیائید فرود آخرازاین همه پرواز چه سود
پدرمن که پس ازسیصدواند کان اندرز بد و دانش و پند
بارهاگفت که برچرخ اثیر بادها راست فراوان تاثیر
بادهاکززبرخاک وزند تن و جان را نرسانند گزند
هرجه از خاک شوی بالاتر بادرابیش گزنداست و ضزر
تابدانجاکه براوج افلاک آیت مرگ بود پیک هلاک
ماازآن سال بسی یافته ایم کز بلندی رخ بر تافته ایم
زاغ رامیل کند دل به نشیب عمر بسیارش ازآن گشته نصیب
دگراین خاصیت مرداراست عمرمردارخواران بسیاراست
گندومردار بهین درمان است چاره رنج توزآن آسان است
خیزوزین بیش ره چرخ مپوی طعمه خویش بر افلاک مجوی
ناودان جایگهی سخت نکوست به از آن کنج حیاط ولب جوست
من که صد نکته ی نیکو دانم راه هر برزن و هر کو دانم
خانه اندرپس باغی دارم وندر آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده ی الوانی است خوردنیهای فراوانی است
آنچه زان زاغ چنین دادسراغ گند زاری بود اندرپس باغ
بوی بدرفته از آن تاره دور معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل وجان سوزش وکوری دو دیده ازآن
آن دوهمراه رسیدنداز راه زاغ بر سفره خود کرد نگاه
گفت خوانی که چنین الوان است لایق محضراین مهمان است
میکنم شکر که درویش نیم خجل از ماحضر خویش نیم
گفت وبنشست وبخورد ازآن گند تا بیاموزد از او میهمان پند
عمردراوج فلک برده بسر دم زده در نفس باد سحر
ابر رادیده بزیر پر خویش حیوان را همه فرمانبرخویش
بارها آمده شادان زسفر برهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک وتزرو و تیهو تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده به این لاشه گند باید از زاغ بیآموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت وبیزاری ریش گیج شد بست دمی دیده ی خویش
یادش آمدکه برآن اوج سپهر هست پیروزی و زیبائی و مهر
فرآزادی و فتح و ظفر است نفس خرم باد سحر است
دیده بگشود بهر سو نگریست دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سوخواری بود وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال برهم زدوبرجست از جا گفت کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم لایق این مهمانی گند و مردار تورا ارزانی
گردر اوج فلکم باید مرد عمر در گند بسر نتوان برد
شهپرشاه هوا اوج گرفت زاغ را دیده بر او ماند شگفت
سوی بالاشد وبالاترشد راست با مهر فلک همس ر شد
لحظه ای چند براین لوح کبود نقطه ای بو د و سپس هیچ نبود