تکرار کنم درس سنین صغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم ازدل
زان منظره باری بنوازد نظرم را
کانون پدر جویم و گهواره مادر
کانون هنر جویم و مهد هنرم را
از قلعه سیمرغ ستانم سپرم را
با یاد طفولیت و نشخوار جوانی
میرفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدم از آن کوچه مانوس که درکام
باز آورد آن لذت شیر و شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فروکشت
از آتش دل باقی برق و شررم را
چون بقعه اموات فضایی همه خاموش
اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و برخ گردنشسته
یعنی نزنی در که نیابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
ای داد که از آن همه یار و سر وهمسر
تا شرح دهم قصه سیر و سفرم را
اشکم برخ از دیده روان بودولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
میخواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور و شرم را
چشم خردم را ببرند و به من آرند
چشم صغرم را و نقوش و صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
یکجا همه گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این خنده وصلش بلب آن گریه هجران
این یک سفرم پر سد و آن یک حضرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شبگیر
وآن زمزمه صبح و دعای سحرم را
تا خود به تقلا بدر خانه کشاندم
بستند به صد دایره راه گذرم را
یکباره قرار از کف من رفت ونهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی؟
در غیبت من عاله در بدرم را
حرفم بزبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در بدعایی
کز حق طلبد فرصت صبر و ظفرم را
اشکم بطواف حرم کعبه چنان گرم
کز دل بزدود آنهمه زنگ و کدرم را
نا گه پسرم گفت چه می خواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدرم را

خوب بود دستت درد نکنه